حکایت قضاوت عجولانه
قضاوت عجولانه
مرد مسني به همراه پسربيست و پنج ساله اش در قطار نشسته بود، درحالي که مسافران در صندلي هاي خودقرار داشتند قطار شروع به حرآت کرد . به محض شروع حرکت قطار پسر بيست و پنج ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هيجان شد . دستش را از پنجره
بيرون برد و در حالي که هواي در حال حرکت را با لذت لمس مي کرد،فرياد زد پدر نگاه کن درخت هاحرکت مي کنند . مردمسن با لبخند ي هيجان پسرش راتحسين کرد . کنار مرد جوان زوج جواني نشسته بودند که حرف هاي پدر و پسر را مي شنيدند وازحرکت پسر جوان که مانند يك کودك پنج ساله رفتار مي کرد ، متعجب شده بودند. نا گهان جوان دوباره با هيجان فرياد زد׃ پدر نگاه کن دريا چه ،حيوانات و ابر ها با قطار حرکت مي کنند . زوج جوان پسر را با دلسوزي نگاه مي کردند .باران شروع شد چند قطره روي دست مرد جوان چكيد . او با لذت آن را لمس کرد و چشم هايش را بست و دوباره فريا زد ׃ پدر نگاه کن باران مي بارد ، آب روي من چكيد . زوج جوان ديگر طاقت نياوردند واز مرد مسن پرسيدند ׃ چرا شما براي مداواي پسرتان به پزشك مرا جعه نمي کنيد ؟ مرد مسن گفت ׃ ما همين الان ازبيمارستان بر مي گرديم . امروز پسر من براي اولين با در زندگي مي تواند ببيند . ...
نظرات شما عزیزان: