ارسال مطلب جدید
ویرایش

شعر

 

 تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

 

سالها رفت و هنوز

 

 

یک نفر نیست بپرسد از من

 

 

 که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

 

 

صبح تا نیمه ی شب منتظری

 

 

همه جا می نگری

 

 

گاه با ماه سخن می گویی

 

گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی

 

 

راستی گمشده ات کیست؟

 

 

کجاست؟

 

 

صدفی در دریا است؟

 

 

نوری از روزنه فرداهاست

 

 

یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟

 
تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

ادامه →

خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

 بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی

 

 

آهنگ اشتیاق دلی درد مند را

 

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق

 

آزار این رمیده ی سر در کمند را

 

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت

 

اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست

 

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان

 

 

عمریست در هوای تو از آشیان جداست

 

دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام

 

 

خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

 

شاید که جاودانه بمانی کنار من

 

 

ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

 

تو آسمان آبی آرامو روشنی

 

 

من چون کبوتری که پرم در هوای تو

 

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم

 

 

با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

 

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند  صبح

 

 

بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب

 

بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند

 

خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

 

ادامه →

شعر عاشقانه

 خالی تر از سکوتم ، از نا سروده سرشار

 

 

حالا چه مانده از من ؟... یک مشت شعر بیمار

 

 

انبوهی از ترانه ، با یاد صبح روشن

 

 

اما... امید باطل... شب دائمی ست انگار

 

 

با تار و پود این شب باید غزل ببافم

 

 

وقتی که شکل خورشید ، نقشی ست روی دیوار

 

 

دیگر مجال گریه از درد عاشقی نیست

 

 

بار ترانه ها را از دوش عشق بردار

 

 

بوی لجن گرفته انبوه خاطراتم

 

 

دیروز: رنگ وحشت ، فردا: دوباره تکرار

 

 

وقتی به جرم پرواز باید قفس نشین شد

 

 

پرواز را پرنده ! دیگر به ذهن مسپار

 

 

شاید از ابتدا هم تقدیر من سفر بود

 

 

کوچی بدون مقصد از سرزمین پندار

 

 

از پوچ پوچ رویا ، تا پیچ پیچ کابوس

 

 

از شوق زنده بودن... تا خنده ای سرِ دار

 

 

 

ادامه →

شرمنده ام از روی شما بد غزلی شد

 از عشق مکن شکوه که جای گله ای نیست

 

 

بگذار بسوزد دل من مسئله ای نیست

 


 

من سوخته ام در تب ، آنقدر که امروز

 

بین من و خورشید دگر فاصله ای نیست

 


 

غمدیده ترین عابر این خاک منم من

 

جز بارش خون چشم مرا مشغله ای نیست

 


 

در خانه ام آواز سکوت است ، خدایا

 

مانند کویری که در آن قافله ای نیست

 


 

می خواستم از درد بگوییم ولی افسوس

 

در دسترس هیچکسی حوصله ای نیست

 


 

شرمنده ام از روی شما بد غزلی شد

 

 

هرچند از این ذهن پریشان گله ای نیست

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

 


 

ادامه →

زنی که از شوهرش تقاضای مرخصی کرد (طنز)

 

 

می گویند در دوران قبل که پاســگاه های ژاندارمری در مناطق مرزی و روستایی و دور از شهرها وجود داشته

و اکثرا ماموران مستقر در آنها از نقاط دیگر برای خدمت منتقل می شدند باید مــدت زیادی را دور از اقوام و بستگان

سپری می کردند کما اینکه سفر و رفت وآمد به سهولت فعلی نبوده شاید بعضی مواقع حتی در طول سال هم امکانی

برای مسافرت ماموران به شهر موطن خود پیش نمی آمد و به همین خاطر معدود

خانه سازمانی در اختیار فرمانده پاسگاه و برخی ماموران دیگر قرار می گرفت.

همـــسر یکی از فرماندهان پاسگاه که به تازگی هم ازدواج کرده و چندین ماه از زندگیشان

دور از شهر و بستگان در منطقه خدمت همسرش می گذشت بدجوری دلتنگ خانواده پدری اش

شده بود چندین بار از شوهرش درخواست می کند که برای دیدن پدر و مادرش به شهرشان

به اتفاق هم یا به تنهایی مسافرت کند ولی هر بار شوهرش به بهانه ای از زیر بار موضوع شانه خالی می کند.

زن که در این مدت با چگونگی برخورد ماموران زیر دست شوهرش و بعضا مکاتبات آنها برای گرفتن مرخصی و غیره

هم کم و بیش آشنا شده بود به فکر می افتد حالا که همسرش به خواسته وی اهمیتی قائل نمی شود

او هم به صورت مکتوب و به مانند ماموران درخواست مرخصی برای رفتن و دیدن خانواده اش بکند ،

پس دست به کار شده و در کاغذی درخواست کتبی به این

شرح می نویسد :

” جناب ….. فرمانده محترم …

اینجانب …. همسر حضرت عالی که مدت چندین ماه است پس از ازدواج با شما دور از خانواده و بستگان خود هستم

حال که شما بدلیل مشغله بیش از حد کاری فرصت سفر و دیدار بستگان را ندارید بدینوسیله درخواست دارم

که با مرخصی اینجانب به مدت .. برای مسافرت و دیدن پدر و مادر و اقوام موافقت فرمائید .”

” با احترام ….. همسر شما ”

و نامه را در پوشه مکاتبات همسرش می گذارد.

چند وقت بعد جواب نامه به این مضمون به دستش می رسد :

“ سرکار خانم …

عطف به درخواست مرخصی سرکار عالی جهت سفر برای دیدار اقوام ،

با درخواست شما به شرط تامین جانشین موافقت می شود .”

فرمانده …”

خودتان می توانید حدس بزنید که همسر بیچاره با دیدن این جواب

قید مسافرت و دیدن پدر و مادر را زده ، ماندن در همان محل خدمت شوهر رضایت می دهد.

ادامه →

سبقت موتور گازی از بنز آخرین سیستم (طنز)

 

یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته،

یهو می بینه یک موتور گازی ازش جلو زد !

خیلی شاکی میشه ، پا رو می گذاره رو گاز ، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه.

یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره ، یهو میبینه دوباره موتور گازیه قیییییژ ازش جلو زد !

دیگه پاک قاط میزنه ، پا رو تا ته می گذاره رو گاز ، با دویست و چهل تا از موتوره جلو می زنه.

همینجور داشته با آخرین سرعت می رفته ، یهو می بینه ، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد !!!

طرف کم میاره ، راهنما میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده بزنه کنار.

خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان ، یارو پیاده میشه ، میره جلو موتوریه،

میگه : آقا تو خدایی ! من مخلصتم ، فقط بگو چطور با این موتور گازی کل مارو خوابوندی ؟!

موتوریه با رنگ پریده ، نفس زنان میگه : والله … داداش….

خدا پدرت رو بیامرزه که واستادی … آخه … کش شلوارم گیر کرده به آینه بغلت !!!!

ادامه →

مطلب طنز:: زندگی من از 9 ماهگی تا 90 سالگی!

  

زندگی من از 9 ماهگی تا 90 سالگی!

پس از 9 ماه ورجه وورجه متولد شدم !

یک سالگی : در حالیکه عمویم من را بالا و پایین می‌انداخت

و هی می‌گفت گوگوری مگوری ، یهو لباسش خیس شد !

چهارسالگی : در حین بازی با پدرم مشتی محکم بر دماغش زدم

و در حالیکه او گریه می‌کرد ، من می‌خندیدم ! نمی‌دانم چرا ؟!

هفت سالگی : پا به کلاس اول گذاشتم و در آنجا نوشتن جملاتی

از قبیل آن مرد آمد ، آن مرد با BMW آمد !!!! را یاد گرفتم !

نه سالگی در حین فوتبال توی کوچه شیشه همسایه را شکستم

ولی انداختم پای !!! پسز همسایه دیگرمان ! بنده خدا سر شب یک کتک

مفصل از باباش خورد تا دیگر او باشد که شیشه همسایه را نشکند

و بعدش هم دروغکی اصرار کند که من نبودم پسر همسایه بود که الکی انداخت پای من !!!

دوازده سالگی : به دوره راهنمایی و یک مدرسه جدید وارد شدم

در حالی که من هنوز به اخلاق ناظم آنجا آشنا نشده بودم

ولی ناظم آنجا کاملا به اخلاق من آشنا شده بود و به همین خاطر

چندین و چند منفی انضباط گرفتم ! البته به محض اینکه به اخلاق ایشان

آشنا شدم چند پلاستیک پفک در لوله اگزوز ماشینش فرو کردم !

هجده سالگی : در این سال من هیچ درسی برای کنکور نخواندم ولی

در رشته ی میخ کج کنی واحد بوقمنچزآباد

( البته یکی از شعب توابع روستاهای بوقمنچزآباد ) قبول شدم !!

بیست و چهار سالگی : در این سال دانشگاه به اصرار مدرک

کاردانی‌ام را که هنوز نیمی‌از واحدهایش مانده بود تا پاس شود ، به من داد !!!!

بیست و شش سالگی : رفتم زن بگیرم گفتند

باید یک شغل پردرآمد داشته باشی . رفتم یک شغل پردرآمد داشته باشم ،

گفتند باید سابقه کار داشته باشی . رفتم دنبال سابقه کار

که در نهایت سابقه کار به من گفت : بی خیال زن گرفتن !!!

سی و سه سالگی : بالاخره با یکی مثل خودمون که در ترشی قرار داشت !

قرار مدارهای ازدواج و خواستگاری و عقد و بله برون و … رو گذاشتیم !

چهل و یک سالگی : در این سال گل پسر بابا که می‌خواست بره کلاس اول ،

دوتا پاشو کرده بود تو یه کفش که لوازم التحریر دارا و سارا

می‌خوام بردمش لوازم التحریری تا انتخاب کنه !

شصت و شش سالگی : تمام دندانهایم را کشیده بودم

و حالا باید دندان مصنوعی می‌خریدم . به علت اینکه حقوق بازنشستگی

ما اجازه خریدن دندان مصنوعی صفر کیلومتر !!! را نمی‌داد ،

دندان مصنوعی پدربزرگ همکلاسی سابقم

رو که تازه به رحمت خدا رفته بود !!! برای حداکثر بیست سال اجاره کردم .

معلوم بود که این دندان مصنوعی ها یک بار هم مسواک نخورده

ولی خوبیش این بود که حداقل شب ها یک لیوان آب یخ بالای سرم بود !

هفتاد و هشت سالگی : به علت سن بالای من و همسرم ،

پسرانمان ( بخوانید عروسهایمان ) ما را به خانه هایشان راه نمی‌دادند

هشتاد و پنج سالگی : بلافاصله بعد از خوردن یک کله پاچه ی درست

و حسابی دندان مصنوعی ها را به ورثه دادم تا دندانهایش را بین خودشان تقسیم کنند !

نود سالگی : همه فامیل در مورد اینکه من این همه عمر کرده بودم ،

زیادی حرف می‌زدند و فردای همین حرفهای زیادی بودکه به طور نا بهنگامی ‌خدا بیامرز شدم !!!

ادامه →

خوش به حال کچل ها!(طنز)

 من همیشه به کچل‌ها حسادت می‌کردم. بعد از خواندن این خبر،

.
یک دلیل دیگر به دلایلم برای حسادت اضافه شد!!!
.
1-کچل‌ها زودتر از همه متوجه شروع بارش باران می‌شوند.

2- کچل‌ها می‌توانند با خیال راحت شیشه اتومبیل را پایین بکشند و از جریان هوا لذت ببرند.

3-آنها به راحتی می‌توانند برای رفتن به مهمترین مهمانی‌ها هم از موتورسیکلت استفاده کنند.

4- مودارها اگر عرق بکنند، باید بروند حمام و کلی موهایشان را با شامپو چنگ بزنند
.
تا چربی و عرق از پوست سرشان پاک شود ولی کچل‌ها
.
با یک دستمال کاغذی مشکل را حل می‌کنند.

5-کچل‌ها غصه‌هایشان کمتر است و مثل بقیه هر روز نگرانی ریزش موهایشان را ندارند.

6- و بالاخره اینکه کچل‌ها استرس‌هایشان ذخیره نمی‌شود.

ادامه →